سلام به آخرین روز تابستان با آفتاب بی رمق ش
خنکای پاییز حس خوبی بهم میده
یاد سال های دانشجویی م می افتم
یاد روزهایی که با عشق پایان نامه انجام میدادم
پایان نامه ای که هیچ وقت به پایان نرسید
یاد حرف محمدرضا شعبانعلی افتادم
نزدیک آخر سال که می شد میگفت همیشه برای سال جدید برنامه ریزی می کنیم
ولی الان بیاین برای روزهای باقیمونده سال برنامه بریزیم
از امروز شش ماه تا آخر سال باقی مونده
تصمیم دارم برای شش ماه پیش رو برنامه ریزی کنم که آخر سال جشن بگیرم براش
یاد روزهای مدرسه افتادم
واقعا دارم پیر میشم
۲۹ سال پیش من رفتم آمادگی یعنی سال ۷۰
انگار همون دیروز بود
هیچ وقت اون کلاس و کاغذ رنگی هاشو یادم نمیره و خانم فروغی را
هنوز بعضی همکلاسی هامو میبینم و فریم به فریم اون روزها تکرار میشه
و معلم ها
کلاس اول آقای دهقان
کلاس دوم خانم گیوی
کلاس سوم خانم احتشامی
کلاس چهارم آقای ذبیحی
کلاس پنجم آقای سعادت
از پنجشنبه تا حالا انگار توی مغزم حالت خلا ایجاد شده
پنجشنبه جلسه داشتیم
طبق معمول تیرها به سمت تیم تحقیقات
همون اول جلسه گفتم:" شاید من اصلا دیگه نیام"
و این همه معادلات تیم رو به هم زد!!!
بعد بقیه شروع کردند گزارش دادن
گزارش جلسه چهارشنبه با یکی از صنایع بزرگ
اون صنعت حاضره محصول ما را پیش خرید کنه
الان حدود سه میلیارد بده و ما از حدود شش ماه دیگه روزانه ۱۵ کیلو محصول با مشخصاتی که لازم دارند بهشون بدیم
این یعنی یه پرش فوق العاده...
فقط مسئله اینکه مشئولیتش با من هست
باید ضمانت این پول را من بدم و همچنین ضمانت محصول را
بین دو راهی گیر کردم
ترک کردنش یعنی پشت کردن به آرزوهام، نفی توانایی هام، راضی شدن به یه زندگی معمولی
قبول کردنش یعنی شش ماه فشار کار، استرس، دوری از خانواده و امیدوارم نتیجه عالی
خودم میلم به ادامه دادنه
مشورت کردم با یکی از دوستان اون هم همین نظر را داره
استخاره کردم خیلی عالی بود
فقط باید با خانمم صحبت کنم در مورد شش ماه سخت
و با تیم در مورد مبلغی که منو ارضا کنه و درصد سود بعد از انجام کار
این خانم هایی که چادر سر میکنن و شلوار نود با جوراب ساق کوتاه میپوشن
10 سانت ساق پاشون پیداست
فازشون چیه؟؟؟
هشت بهانه ایست برای سلام به شما
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا
از راهروی مسجد گوهرشاد که وارد صحن میشوی، نمای گنبد چشمت را میگیرد
انگار زمان می ایستد
نا خودآگاه می ایستی به تماشا
نه با چشم، با دل
اینجا در ورودی بهشت است
آمده ام ای شاه پناهم بده...
هفته ها پشت سر هم دارند می آیند و می روند
ما هم پیر می شویم
اینقدر درگیر کار هستم که حساب روزهای هفته از دستم خارج شده
حتی نمیدونستم امروز جمعه ست
دیروز تولد سه سالگی بچم بود
جلوی آینه بودم یه ریش سفید تو صورتم دیدم
چند دقیقه ای داشتم به خودم و اون ریش سفید نگاه میکردم
عمیقا به فکر فرو رفتم
تا حالا چه کار به درد بخوری انجام دادم
چه کارهایی باید میکردم که نکردم
چقدر دیگه فرصت دارم
چه کارهایی باید انجام بدم
؟؟؟؟
یکی از چیزایی که همیشه آزارم میده اینه که برنامه نویسی بلد نیستم
البته نه اینکه بلد نباشم
کم بلدم
دلم میخواد حرفه ای بشم
تصمیم دارم تو وقت های آزادم شروع کنم به یادگیری یه زبان برنامه نویسی ترجیحا پایتون
البته یه دوست دارم هوش مصنوعی خونده، نفس خبیثم میگه برم آویزونش بشم، پیشش یاد بگیرم
میل کتاب خواندنم هست...
قبلا خیلی کتاب میخوندم
ولی الان خیلی خیلی کم شده
دارم فکر میکنم چرا؟؟؟
کار زیاد
زن و بچه و زندگی
فضای مجازی
بی برنامگی
تنبلی
فکر کنم سه تای آخر بیشترین سهم را دارند
باید فکری کرد...
از مهر 97 تا تیر 99 اتفاقات زیادی نیافتاده
ولی اتفاقات مهمی رخ داده
یکی از مهمترین اتفاقات، تغییر شغلم بود
یعنی فکر نکنم کسی مثل من به صورت یهویی بتونه شغل تغییر بده اونم با این همه اختلاف فاز
یعنی از اجرای شبکه و نصب دوربین و اعلام سرقت بیاد توی تولید پودرهای فلزی و متالورژی پودر
صبح پاییزی همه به خیر
امروز صبح که اومدم دفتر دیدم کلید ندارم
منم رفتم پارک قدم بزنم
واقعا حال خوبی بهم داد
هوای عالی
مناظر زیبا
نشاط و شادی
یهویی زد به سرم که سهام بخرم
امروز اولین سهاممو توی بورس خریدم
اونم نه اینکه فکر کنین سهام ارزون!!!
سهام خریدم 4560 تومن
تازه میخواستم 210 تا بخرم
نمیدونم چرا سیستم 420 تا خرید!!!
فعلا که رو مدار سودیم!!!
حالا کی بریم رو ضرر خدا میدونه